loading...
شب فان،تیتراژ،دانلود ترانه،اس ام اس،فان کده،عاشقانه ها
shabfun بازدید : 124 سه شنبه 20 خرداد 1393 نظرات (0)

کتاب های نخوانده فشارم می دهند

چرک نویس های سپید، که سیاه نمی شوند

و دلهره ی روزهای بیهوده ،

روی دست هایم باد می کند

دور می زنم

روزهایی را که چرخیده ام …

دور می زنم تا دور شوم

تا جایی دور از خودم پرت شوم

فکرهای بلندم

مداد کوتاهم را فریاد می زنند

کاغذهای سیاه ،

روزم را سیاه می کنند

فشارم می دهند کتاب های نخوانده

له می کنند تمام تنم را

من چرت می زنم ،

کابوس های روزهای بیهوده را …

shabfun بازدید : 109 سه شنبه 20 خرداد 1393 نظرات (0)

حقیقت رفتن...

امکان هجرت تو

تراوش می کند،از خطوط مبهم نگاهت

من پیشتر،دیده بودم

جرقه محال ماندنت را

در سایش دستانمان به رفتنت ایمان دارم،

چون ماهی آزاد به جریان آب

نبودنت،

مرا در سطح بزرگ اشکهایم پر از عطش میکند

چقدر سنگین شده اند شانه هایم!

آخر بعد از تو ترازوی تنهایی ام شده اند...

shabfun بازدید : 142 سه شنبه 12 فروردین 1393 نظرات (0)

http://up.shabfun.ir/up/shabfun1/new_for_shabfun/new_new_shabfun/Feather-Pen-shabfun.ir.jpg



  • مرد مقدس

شیطانی به شیطان دیگر گفت: آن مرد مقدس متواضع رانگاه کن که در جاده راه
می رود. دراین فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم…!
رفیقش گفت: به حرفت گوش نمی دهد…تنها به چیزهای مقدس می اندیشد.
اما شیطان دیگر، بدون توجه به این حرف خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل دراورد و در برابر مرد ظاهر شد.
گفت: آمده ام به تو کمک کنم.
مرد مقدس گفت: باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی… من در زندگی ام کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم.
و به راه خود ادامه داد، بی آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است….!

*

*بقیه داستانها در ادامه مطلب*



shabfun بازدید : 137 سه شنبه 12 فروردین 1393 نظرات (1)

http://up.shabfun.ir/up/shabfun1/new_for_shabfun/new_new_shabfun/000.1_shabfun.ir.jpg


پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

 

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

 

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

 

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

                                                                  (بقیه داستان در ادامه مطلب)

shabfun بازدید : 185 دوشنبه 11 فروردین 1393 نظرات (0)

http://up.shabfun.ir/up/shabfun1/new_for_shabfun/new_new_shabfun/20_shabfun.ir.jpg


دختـــرک برگشت

چه بزرگ شده بود

پرسیدم :پس کبریت هایت کو ؟

پوزخندی زد .

گونه اش آتش بود سرخ ،زرد .....

گفتم : میخواهم امشب ...

با کبریتهای تو این سرزمین را به آتش بکشم !

دخترک نگاهی انداخت ،تنم لرزید .....

گفت :کبریت هایم را نخریدند

سالهاست تن میفروشم ...

shabfun بازدید : 131 شنبه 24 اسفند 1392 نظرات (0)
داستان کوتاه : پول دود

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.

ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد


(بقيه داستان ها در ادامه مطلب)

http://up.shabfun.ir/up/shabfun1/new_for_shabfun/hekayat_shabfun.ir.jpg

shabfun بازدید : 184 شنبه 24 اسفند 1392 نظرات (0)
داستان کوتاه زیبا و خواندنی

خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.

پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم، به جوانی ام، به زیبایی ای که در آینه می دیدم، و به مردی که دوستش داشتم.
خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است.

او می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم

(بقيه داستان در ادامه مطلب)

http://up.shabfun.ir/up/shabfun1/new_for_shabfun/i_shabfun.ir.jpg

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1077
  • کل نظرات : 106
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 1473
  • آی پی امروز : 165
  • آی پی دیروز : 75
  • بازدید امروز : 249
  • باردید دیروز : 243
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 1,208
  • بازدید ماه : 6,477
  • بازدید سال : 40,095
  • بازدید کلی : 1,397,597
  • کدهای اختصاصی
    عاشقانه،مطالب عاشقانه،جملات عاشقانه،متن های عاشقانه،جملات جدیدعاشقانه،مطالب زیبای عاشقانه،دانلود تیتراژ،دانلود،دانلود بازی،دانلود بازی های جدید،دنلودفوتبال 2014،فیفا2014،دانلودستان،عکس عاشقانه,تصاویر عاشقانه,+18,عاشقانه ها قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ