دانلود رمان یکتا
برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
جملات زیبا و غمگین عاشقانه | 6 | 586 | admin |
باران | 0 | 313 | admin |
جملات عاشقانه رمانتیک | 1 | 420 | admin |
گفت و گو در مورد نویسندگی در سایت شب فان | 0 | 255 | admin |
نام کتاب: پاگرد
نویسنده: محمد حسن شهسواری
متن معرفی کتاب:
اول همه چیز ساده است. یک رمان ساده و معمولی که توی یک روز معمولی شروع می شود و … نه یک روز معمولی ساده. روزهای کوی دانشگاه است و شلوغی هایی که چند روزی کشور را گیج کرده بود. بیژن رفته است خیابان انقلاب تا کارهای بانکی انجام بدهد که توی شلوغی گیر می کند. فرار میکند تا کتک نخورد و توی یک کوچه ی بن بست کشیده می شود داخل یک خانه ی قدیمی. آن جا همراه دختری جوان (مستاجر خانه که با مادر پیرش زندگی می کند،) توی پاگرد پله ها منتظر هستند تا چه خواهد شد. داستان خواننده را جذب خود می کند. مجذوب روایت پیش می روی.
محمد حسن شهسواری، در شروع هر فصل جدید، داستان جدیدی را آغاز میکند. هر کدام کاملا بیربط از دیگری، ظاهرا. کودکی تازه بالغ وارد محله یی تازه می شود و همسایه ی جدیدشان، زنی بیوه است با پسری شر. عاشق دختر همسایه شان می شود. جایی در میانه ی جنگ، سربازها آماده ی نبرد می شوند، اواخر جنگ هشت ساله ی ایران و عراق است. در دهی دورافتاده، یک معدن است و مردم ده وابسته به معدن. آمپول زن بهداری دارد برای دکتر جدید داستان دکتر قبلی را می گوید. روزهای کوی دانشگاه است. شخصیت های اصلی رمان توی پاگرد منتظر هستند و هی آدم های جدید به داخل خانه کشیده می شوند.
نام رمان : دیدار تلخ
نویسنده : مهسا طایع
برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....
نام رمان : همیشه در قلب منی
نویسنده : پری نرگسی
فصل اول
چند شاخه گل رز صورتی میخرم . و در حاشیه ی خیابان می ایستم .ماشین پرایدی جلوی پایم توقف می کند .
به صندلی عقب تکیه می دهم ، گل ها را روی زانو می گذارم .
راننده مدام با تلفن همراهش حرف می زند . و بی اعتنا به اتومبیل هایی که با سرعت از ما سبقت می گیرند . به سمت تئاتر شهر می راند .
همین طور که نگاهم را از شیشه ی کنارم به پشت ویترین مغازه ها داده ام ، بی خودی خاطرات گذشته در ذهنم جان می گیرند .
به دوستم لیلی فکر می کنم . که حتی یک روز هم با من اختلاف سنی ندارد . اکنون می روم به دیدن او !
دو سال پیش من و لیلی هر دو در رشته ی نقاشی فارغ التحصیل شدیم ولی لیلی از اول هم عاشق بازیگری بود .
باران ریزی شروع به باریدن می کند . راننده برف روبها را روشن می کند .
از اینه ی مقابل نگاهم به تصویر او گره می خورد .
او شال ابی رنگی به گردن اویخته و عینک دودی به چشم دارد و کلاهی که تا روی پیشانی ان را پایین کشیده .
یاد ان روز ها به خیر !
دوره ی دبیرستان که بودیم ، زنگ تفریح که می شد بچه ها با التماس از لیلی می خواستند برایشان ادای خانم امیری را در بیاورد .
برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....
نام رمان : نهایت عشق
نویسنده : لیلا افشار
وزش باد بهاری نگرانی را به چشمان مهربان تورج کشاند. با دلخوری به آسمان چشم دوخت و زیر لب گفت:
- اوستا کریم نوکرتیم نکنه بارون بیاد، اون وقت چه خاکی تو سرم کنم با مهمون هایی که کم کم سر و کله شون پیدا می شه.
از هفته های گذشته که مراسم خواستگاری میترا برگزار شده بود و قرار نامزدی برای جمعه آخر فروردین گذاشته شده بود. ته دل تورج نگران بود و دائما می گفت:
- نکنه بارون بیاد! هوای بهار که حساب و کتاب نداره بهتره به جای این که تو حیاط صندلی بچینیم از ملوک خانم خواهش کنیم مردونه رو خونه اونا بندازیم، این طوری خیالمون راحت تره. اما مادر و ایرج مخالف بودند و می گفتند:
- وقتی خودمون جا داریم درست نیست مردم رو تو زحمت بندازیم.
و جواب ایرج در مقابل مادر و برادر بزرگ ترش که حکم پدر را برای او و میترا داشت سکوت بود اما هنوز ته دلش نگران بود. با این وجود برای برگزاری مراسم تمام تلاشش را کرده بود و حالا که نزدیک غروب بود همه چیز برای برگزاری مراسم آماده بود. سرتاسر حیاط صندلی ها در مجموعه های ۶ تایی دور یک میز چیده شده بود و روی هر میز شاخه ای گلایل درون یک گلدان بلور خودنمایی می کرد. دور تا دور حوض که به تازگی رنگ آبی لاجوردی خورده بود و پر از آب بود شمعدانی های تر و تازه چیده شده بود و لابه لای درخت ها با چراغ های چشمک زن تزئین شده بود و در فاصله های چند متری چراغ زنبوری ها مرتب و منظم به انتظار آغاز شب و نورافشانی ساکت و آرام ایستاده بودند. به توصیه ایرج یک ریسه لامپ رنگی هم دم در زده بودند و کوچه بن بست و ساکت را آبپاشی کرده بودند و یک چراغ زنبوری هم دم در گذاشته بودند. داخل خانه هم تقریباً همه چیز آماده بود و از جلوی در ورودی با یک چادر طولانی راه باریکی برای ورود خانم ها تا پله های تراس کشیده بودند تا رفت و آمد راحت تر شود و به ابتکار تورج روی یک تکه مقوا با خط خوش نوشته بودند: “محل ورود بانوان” و روی چادر چسبانده بودند.
برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....
در ادامه مطلب...
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و…
آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم
اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
تعداد صفحات : 2