داستان کوتاه : پول دود
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش
گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ
شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم
نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر
روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و
سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج
شده دست وی را گرفت و گفت:کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از
قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری
میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول
دودی را که وی خورده است بگیرد.
ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را
آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش
قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج
کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد
کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل
بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است
مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها
بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای
آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد
(بقيه داستان ها در ادامه مطلب)