loading...
شب فان،تیتراژ،دانلود ترانه،اس ام اس،فان کده،عاشقانه ها
shabfun بازدید : 258 شنبه 05 بهمن 1392 نظرات (0)



دانلود رمان


نام رمان : رویای محال

نویسنده : هانیه محمدیاری



حال عجیبی داشت. دلهره و ترس لحظه ای رهایش نمی کرد. صدای ژیلا با صدای زن های همسایه که برای کمک آمده بودند،در هم آمیخت:

- نازی زود باش،زشته. الان می پرسن دخترت کجاس؟بگم داره خودشو خوشگل می کنه؟

نازنین لبخندزنان گفت:

- اَمان از دست شما که به خاطر حرف مردم زندگی می کنین. الان می یام مامان جان،شما برید.

- حالا خوبه نمی خوای بری عروسی خانوم خانوما،نذری داریم نه عروسی!

- می دونم،اومدم.

جلوی آینه در حالی که به چهره ی رنگ باخته اش چشم دوخته بود،با لبخند به آرامی زمزمه کرد:

- امروز بید از همیشه خوشگل تر باشم.


برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 288 پنجشنبه 03 بهمن 1392 نظرات (0)



دانلود رمان



نام رمان : در آغوش رویا

نویسنده : مریم صمدی

 

اسمان پر از ستاره بود.ستاره ها چشمک زنان در اسمان می درخشیدند .رقص انها و ماه بقدری جلوی دیدش را گرفته

بود که متوجه حضور او نشد.اهسته زمزمه کرد: دلم برات تنگ می شه!

صدای او را شنید مثل همیشه امیخته ای از طنز و نرمش در صدایش موج می زد.

_من زود برمی گردم.خیلی زود.نه سال مثل برق و باد می گذره.

قطره اشکی جلوی چشمش را گرفت.

_تو می خوای بری ایتالیا.چند سال دور از من ! پس….پس من چه کارکنم ؟.

_من برمی گردم .برای همیشه.تو منتظر می مونی .مگه نه؟

نگاه قهرالودی به سویش کرد و موذیانه گفت : اگه بگم نه ، چی می گی؟

پوزخند او را حس کردم. اون قدر اینجا می شینم که بگی اره ، مگه من چند تا شیدا دارم که بخوان بهم جواب منفی

بدن؟

سرش را به طرف دیگر چرخاند و گفت : اگه شیدا رو دوست داشتی ترکش نمی کردی.

صدای او را شنید صدایش واقعا خوش اهنگ و گوش نواز بود.

_مگه می خوام برای همیشه برم؟ فقط چند سال………

نگذاشت بیشتر از ان ادامه بدهد.پرتوقع به نیمرخ مغرور و پرشکوه او نگاه کرد.چقدر جذاب و خواستنی بود.

_جوری از چند سال حرف می زنی انگار فقط یکی دوروزه.

نگاه او را چون همیشه با مهرو عطوفت دید.

_شیدا… من فقط یکی دو روز دیگه ایرانم ، دوست داری که این چند روزه رو با ناراحتی و غصه سپری کنم؟این طور

می خوای؟

غمگین به اسمان زل زد.هیچ ابری در اسمان پیدا نبود.گفت : بدون تو …. اینجاخیلی سخته.

زیر چشمی نگاهش کرد.او هم به اسمان خیره شده بود.صدایش را لحظاتی بعد ، پراز شورو هیجان شنید.

_بیا همدیگه را فراموش کنیم.

خیلی نرم گفت : من هیچ وقت تو را فراموش نمی کنم.

انگار او هم به این نکته می اندیشید.

_پس بیا هروقت دلتنگ هم شدیم ستاره ها رو نگاه کنیم.یه پیوند جاودانه بین ما و ستاره ها.



دانلود رمان در ادامه مطلب....

shabfun بازدید : 220 یکشنبه 26 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان


نام کتاب: تعقیب ذهنی


ﺷﺮﻳﻞ روﻳﺲ ﺑﻪﻳﺎد ﺁورد ﮐﻪ ﻣﻮﺿﻮع از ﻳﮏ ﺑﺎزی درون ﺧﺎﻧﮕﯽ ﺷﺮوع ﺷﺪ، ﻳﮏ ﺑـﺎزیﮐﻪ ﺗﻮام ﺑﺎ اﻧﺪﮐﯽ ﺧﻄﺮ و ﻇﻠﻤﺎت ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ، ﺟﺎﻟﺐ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ.

هیپنوتیزم

ﺁرﻧﻮﻟﺪ ﻓﻮرﺑﺰ ﮔﻔﺖ: اﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮانم دﻳﮕﺮان را هیپنوتیزم ﮐﻨﻢ.

‫هیچ ﮐﺪام از ﻣﻬﻤﺎن ها ﻓﻮرﺑﺰ را ﺧﻮب نمی ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ، ﺑﻪ ﺟﺰ ﺻـﺎﺣﺐﺧﺎﻧـﻪ، ﻳﻌﻨـﯽ ﮐﺎﻧﻴﻨﮕﻬﺎم ها. و طبیعتا ﮐﺴﯽ ﭘﻴﺪا ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ او ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﮐﻨﺪ و ﮐﺴﯽ هـﻢ ﻳﺎﻓـﺖﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ او اﻟﺘﻤﺎس ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﭼﺸﻤﻪ ای از ﮐﺎرش را ﻧﺸﺎن دهد.

‫ﻟﻴﺰ ﮐﺎﻧﻴﻨﮕﻬﺎم، ﺑﺎ ادا و اﺻﻮل مخصوص ﺧﻮد ﮔﻔـﺖ: ﺁرﻧﻮﻟـﺪ قبلاً در ﻳـﮏ ﮐﻠـﻮپ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ اﺟﺮا ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺁرﻧﻮﻟﺪ ﻋﺰﻳﺰ، ﻣﻴﻞ داری ﮔﻮﺷﻪ ای ﻧﺸﺎن ﺑﺪهی؟

‫در ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺁرﻧﻮﻟﺪ دﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎر ﺷﺪ. ﻣﺮد ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻗﺪ و خیلی ﺷﻮخ و ﺷـﻨﮕﯽ ﺑـﻮد ﮐﻪ ﮔﻴﺮا و ﺟﺎﻟﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﯽ نمود. ﭼﺸﻤﺎن ﺁﺑﯽ اش ﻗﺎدر ﺑﻮد ﺗﺎ ﻧﺎﮔﻬـﺎن ﺑـﺎ ﻧﮕـﺎهی ﺧﻴﺮﻩ و ﻣﺴﺦ ﮐﻨﻨﺪﻩ، ﭘﺮﻧﻔﻮذ و ﺑﺴﻴﺎر ﭘﺮ ﻗﺪرت دﺳﺘﻮر دهد. ﺑﻪ هر ﻃﺮﻳﻖ، ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻪ دﻟﻴﻞ اﻳﻦ ﮐﻪ ﺗﺼﻮر ﮐﻪ ﺷﺮﻳﻞ روﻳﺲ ﺑﺴﻴﺎر زﻳﺒﺎﺳﺖ و ﺷﺎﻳﺪ هم ﺑـﻪ اﻳـﻦ دﻟﻴـﻞ ﮐـﻪ دخترک ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ رﻳﺸﺨﻨﺪ ﮐﻨﺎن و ظاهری ﻧﺎﺷﯽ از ﻋﺪم اﻋﺘﻘﺎد ﺑﻪ او ﻣـﯽ ﻧﮕﺮﻳـﺴﺖ،ﺷﺮﻳﻞ را اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮد.

‫ﭼﺸﻤﺎن ﺁﺑﯽ ﻓﻮرﺑﺰ درون ﭼﺸﻤﺎن او را ﻣﯽ ﮐﺎوﻳﺪ، ﺣﺪود ﺳﯽ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﻌﺪﺷـﺮﻳﻞ ﺑـﻪﺧﻮاب رﻓﺖ، ﻳﻌﻨﯽ دﻗﻴﻘً می ﺗﻮان ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮاب رﻓﺖ، ﭘﻠﮏ هایش ﺑﺴﺘﻪ ﺷـﺪ اﻣـﺎ هنوز ﺑﺎ ﺑﻴﻬﻮﺷﯽ ﻓﺎﺻﻠﻪ ی زﻳﺎدی داﺷﺖ. ﺻﺪای ﻓﻮرﺑﺰ را ﮐﺎﻣﻼ واﺿـﺢ و روﺷـﻦ ﻣـﯽﺷﻨﻴﺪ:

-ﺣﺎﻻ ﭘﻠﮏ هاﻳﺖﺧﻴﻠﯽ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺷﺪﻩ اﻧﺪ … دﺳـﺘﺎﻧﺖ هـﻢ ﺳـﻨﮕﻴﻨﻨﺪ … ﺑﺪﻧﺖ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺷﺪﻩ … و ﺧﻴﻠﯽ ﺷﻞ… ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ ﺳﺮت ﺳﻨﮕﻴﻨﯽ ﻣﯽ ﮐﻨـﺪ … ﮐـﻢ ﮐـﻢ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﻨﯽﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﮐﺸﻴﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮی … ﭘﺎﻳﻴﻦ … ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗـﺮ … ﺑـﺎز هـﻢ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ … ﺑﻪ ﺧﻮاب ﺧﻴﻠﯽ ﻋﻤﻴﻘﯽ ﻓﺮو رﻓﺘﻪ ای …

برای دانلود رمان تعقیب ذهنی به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 388 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان

نام رمان : شاخه های سرد غرور

نویسنده : بیتا فرخی


همه چیز از آن روز شروع شد! آری، حال که بهتر می اندیشم می بینم تمام هیجانات و تحولات زندگی کوتاه من از آن روز شروع شد.

تا به آن موقع زندگی عادی و آرامی کنار پدر، مادر و برادرم که دوستشان داشتم و پدر بزرگ و مادربزرگم که بهشان عشق می ورزیدم، طی کرده و آنها اجازه نداده بودند تلخیهای روزگار را، چه مادی و چه معنوی بچشم.

سابق بر آن پدرم یک کارمند ساده بانک بود، که با توجه به سابقه خوب کاری و درخشانش به ریاست یکی از شعب آن درآمده و از آنجایی که مردی شریف و درستکار بود، با همان درآمد متوسط چرخ زندگیمان را میچرخاند .اما در آن بین به لطف آقاجون فشار مالی کمی متحمل می شد، به این ترتیب که او هزینه هوسها و خواسته های معقول من و برادرم، فرزین را تقبل کرده و از چیزی بخصوص برای من کم نمی گذاشت.

اما به ناگاه همه چیز تغییر نمود، روابط خانوادگی و تمام رویاهای کودکانه ای که نسبت به آنها داشتم، رنگ دیگری به خود گرفت،آن هم فقط به خاطراو!

درست صبح روز بیستم فروردین ماه بود. یکی از آن روزهای زیبای بهاری که هر قلب جوان و تپندهای آماده پذبرفتن عشق است.

نسیم خنکی از میان گلهای سرخ وسفید و شاخه های تازه جوانه زده باغچه حیاط عبور میکرد و عطر دل انگیز آنها را به مشام من که خود را بین بوته ها مخفی کرده و در ورودی ساختمان را نیز میپاییدم، می رساند.

برای دانلود رمان لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 297 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان


نام کتاب: باران عشق

نویسنده : افسانه نادریان

روی نیمکت گوشه حیاط نشسته بودم.پرنده خیال را پرواز داده بودم به گذشته که صدای زنگ در مرا از آن دورها به نیمکت ، پاییز و حال برگرداند.در را خودم باز کردم.همیشه امیدوار بودم پشت در کسی که آرزوی دوباره دیدنش را داشتم استاده باشد.این بار هم مثل همیشه انتظار بیهوده ای بود چون پستچی بسته ای را از کیفش بیرون آورد و پرسید:”منزل آقای ایزدی؟”وقتی سرم را پایین آوردم دوباره پرسید:خانم محبت ایزدی؟”این بار زبانم از تعجب باز شد و گفتم:”بله ، خودم هستم.”بسته را به دستم داد و دفترش را جلویم گشود و گفت:”لطفا اینجا را امضا کنید.”

وقتی دوباره وارد حیاط شدم بسته در دستم بود.آن را زیر و رو کردم تا اسم یا آدرسی از فرستنده پیدا کنم.هیچ اسمی نوشته نشده بود ، تنها آدرس گیرنده که آدرس خانه ما بود و یک کدپستی از فرستنده روی بسته درج شده بود.با عجله بسته را باز کردم.داخل بسته دو دفتر بود ، یکی با جلد سفید و دیگری آبی روشن که مرا به یاد چیزی می انداخت.روی نمیکت نشستم تا فکرم را متمرکز کنم.جرقه ای در ذهنم روشن شد.دفتر آبی دفتر خاطرات خودم بود.دفتر دیگر را باز کردم خطش ناآشنا بود.با دیدن دوباره دفتر خاطراتم بعد از این همه سال آنقدر هیجانزده شدم که دفتر سفید رنگ را کنار گذاشتم و دفتر خاطراتم را باز کردم.دلم میخواست خاطرات گذشته را که این همه مدت به دنبالش بودم بخوانم.گذشته حالا روبرویم بود.روزی که شروع به نوشتن خاطراتم کردم مثل یک تصویری روشن دوباره جلوی چشمانم نمایان شد.چطور این چند سال همه چیز از خاطرم پاک شده بود؟شاید چون خودم نمیخواستم بخاطر بیاورم ولی حالا لازم بود ، حالا باید تصمیم مهمی برای آینده ام میگرفتم.باید همه چیز را دوباره به یاد می آوردم.با اینکه یادآوری گذشته مثل تیری در قلبم فرو میرفت و مرا آزار میداد ولی دیگر نمیتوانستم مقاومت کنم.دلم میخواست زمان به عقب بازمیگشت و من در آن قدم میگذاشتم و همه چیز را عوض میکردم.حالا با دوباره خواندن خاطراتم میتوانستم پاسخ پرسش هایم را پیدا کنم.گذشته مثل یک فیلم روبرویم قرار گرفت و من به تماشا نشستم.

آن روز با روزهای قبل فرق داشت.از خواب که بیدار شد صدای مادر را شنیدم ، انگار با کسی حرف میزد.صدا از حیاط می آمد.از رختخواب بیرون آمدم کنار پنجره ایستادم و به حیاط خیره شدم.چقدرشلوغ بود ، تمام همسایه ها آمده بودند.یادم امد که مادر نذر دارد ، هر سال روز تولد اما رضا مادرم آش نذری می پخت.از اتاقم بیرون آمدم.درست جلوی در برادرم محمد روبرویم سبز شد.خمیازه ای کشیدم و سلام کردم و فوری پرسیدم:

-تو چرا هنوز خانه هستی!؟

محمد لبخندی زد و گفت:...

برای دانلود به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 260 جمعه 03 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان




نام رمان : رقص ققنوس

نویسنده : ماندانا مطیع

همهمه دختران هنرجو فضای عطرآگین آموزشگاه آرایش را نشاط میبخشید.رنگ و لعاب صورتها برخاسته از آرایشهای جور واجور در کنار روپوشهای یک دست سفید جلوه بیشتری داشت .کفشهای پنجه باریک و رویه بالا دائما بر کاشی های برق افتاده کف این سو و آن سو میرفتند.

-پس چرا خانم راهی نیامد ساعت از ۸ صبح گذشته

-آنوقت چقدر سروقت رسیدن بچه ها وسواس نشان میده.انصافا خودش هم تا ۸ نشده اینجاست!

-آخه روشنک جون!اونکه مثل من و تو بی کس و کار نیست…حتما جمعه شب جایی دعوت داشتند حالا صبح شنبه هم خوابشون برده دیگر!…

ماتیکهای تازه روی لبها کش آمدند و خنده ای زیر زیرکی تحویل دادند .زنی بس لاغر از پشت میز چوبی روبروی در ورودی ابروان نازک و کم رنگش را درهم کشید.سرش را تکان داد و گفت:دخترها ساکت!آدم که پشت سر استادش حرف نمیزنه!اونم استادی مثل ناهید راهی که آوازه آرایشگریش شمال تهران رو پر کرده هنوز ثبت نام جدید رو اعلام نکرده کلاسش پر میشه…هم شما و هم سودابه خانم خیلی شانس آوردید که توی ترم تابستان جز ده دوازده نفر اول بودید وگرنه نوبتتون می افتاد واسه ترم پاییز…


برای دانلود رمان از به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 490 جمعه 03 آبان 1392 نظرات (0)




دانلود رمان



نام رمان : ردپای عشق

نویسنده : سمیه بهارلو



از شدت ناراحتی و عصبانیت کتاب را به گوشه ای پرت کرد .با خود زمزمه کرد ،” درست مثل سرنوشت من “.

از جا برخاست و به آشپزخانه رفت . استکان را پر از چای کرد و دوباره به اتاق بازگشت و پشت میز نشست . استکان را روی میز گذاشت و با انگشتانش سطح خارجی آن را لمس کرد .به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت . زیر لب زمزمه کرد ” ای عشق خانمانسوز وجودم را سوزاندی و قلبم را …”.

به اطرافش نگریست و نفس عمیقی کشید . انگشتانش را لای موهایش کشید و گفت :”خسته شدم بس که فکر کردم .”.

چای سرد شده اش را یک نفس سر کشید . به سمت آشپزخانه رفت .استکان را روی کابینت گذاشت .بی حوصله مانتویش را پوشید و از خانه خارج شد و بی هدف در کوچه شروع به قدم زدن کرد .چنان غرق در افکارش بود که متوجه اطرافش نبود .جرقه ی کوچکی در مغزش شعله ور شد قدمهایش را سریع تر کرد .جلوی در کرم رنگی ایستاد .نفس را در سینه حبس کرد و بعد از مکثی با احتیاط تکمه زنگ را فشرد .صدای دلنشین خانمی شنیده شد :

کیه .

پاسخ داد :

سلام خانم رامشی . مریم جان تشریف دارن .

خانم رامشی گفت :

سلام عزیزم .بیا بالا .

و تکمه آیفون را فشرد .در روی پاشنه چرخید .وارد شد .پله ها را پشت سر گذاشت .خانم رامشی با روی گشوده صورت جوانه را بوسید و گفت :

خیلی خوش اومدی ..

جوانه متین گفت :

مزاحم شدم خانم رامشی ..

خانم رامشی لپ جوانه را گرفت و گفت :

این حرفا رو دیگه نزن .مریم توی اتاقشه .بفرما.الان منم میام .


برای دانلود رومان به ادامه مطلب مراجعه کنید.


اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1077
  • کل نظرات : 106
  • افراد آنلاین : 294
  • تعداد اعضا : 1473
  • آی پی امروز : 419
  • آی پی دیروز : 97
  • بازدید امروز : 2,112
  • باردید دیروز : 209
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,321
  • بازدید ماه : 2,321
  • بازدید سال : 55,109
  • بازدید کلی : 1,412,611
  • کدهای اختصاصی
    عاشقانه،مطالب عاشقانه،جملات عاشقانه،متن های عاشقانه،جملات جدیدعاشقانه،مطالب زیبای عاشقانه،دانلود تیتراژ،دانلود،دانلود بازی،دانلود بازی های جدید،دنلودفوتبال 2014،فیفا2014،دانلودستان،عکس عاشقانه,تصاویر عاشقانه,+18,عاشقانه ها قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ