نام رمان : در آغوش رویا
نویسنده : مریم صمدی
اسمان پر از ستاره بود.ستاره ها چشمک زنان در اسمان می درخشیدند .رقص انها و ماه بقدری جلوی دیدش را گرفته
بود که متوجه حضور او نشد.اهسته زمزمه کرد: دلم برات تنگ می شه!
صدای او را شنید مثل همیشه امیخته ای از طنز و نرمش در صدایش موج می زد.
_من زود برمی گردم.خیلی زود.نه سال مثل برق و باد می گذره.
قطره اشکی جلوی چشمش را گرفت.
_تو می خوای بری ایتالیا.چند سال دور از من ! پس….پس من چه کارکنم ؟.
_من برمی گردم .برای همیشه.تو منتظر می مونی .مگه نه؟
نگاه قهرالودی به سویش کرد و موذیانه گفت : اگه بگم نه ، چی می گی؟
پوزخند او را حس کردم. اون قدر اینجا می شینم که بگی اره ، مگه من چند تا شیدا دارم که بخوان بهم جواب منفی
بدن؟
سرش را به طرف دیگر چرخاند و گفت : اگه شیدا رو دوست داشتی ترکش نمی کردی.
صدای او را شنید صدایش واقعا خوش اهنگ و گوش نواز بود.
_مگه می خوام برای همیشه برم؟ فقط چند سال………
نگذاشت بیشتر از ان ادامه بدهد.پرتوقع به نیمرخ مغرور و پرشکوه او نگاه کرد.چقدر جذاب و خواستنی بود.
_جوری از چند سال حرف می زنی انگار فقط یکی دوروزه.
نگاه او را چون همیشه با مهرو عطوفت دید.
_شیدا… من فقط یکی دو روز دیگه ایرانم ، دوست داری که این چند روزه رو با ناراحتی و غصه سپری کنم؟این طور
می خوای؟
غمگین به اسمان زل زد.هیچ ابری در اسمان پیدا نبود.گفت : بدون تو …. اینجاخیلی سخته.
زیر چشمی نگاهش کرد.او هم به اسمان خیره شده بود.صدایش را لحظاتی بعد ، پراز شورو هیجان شنید.
_بیا همدیگه را فراموش کنیم.
خیلی نرم گفت : من هیچ وقت تو را فراموش نمی کنم.
انگار او هم به این نکته می اندیشید.
_پس بیا هروقت دلتنگ هم شدیم ستاره ها رو نگاه کنیم.یه پیوند جاودانه بین ما و ستاره ها.
باکمی تردید پرسید: مطمئنی؟
صدای او برای دلگرم کردنش کافی بود.
_البته که مطمئنم .چی می گی؟ قبول می کنی؟
لبخندی بی اراده برلبانش نقش بست.جلوی روی او ، حق اعتراض نمی یافت.
_باشه ، قبوله!
با لذت به اسمان می نگریست که کسی محکم تکانش داد:
_شیدا …شیدا پاشو .دیرت می شه ها.
دستش را روی چشمهاکشید و انها را مالید.بسختی پلکاهیش را گشود.هما خانم کنار تختش نشسته بود.باصدایی
خواب الود گفت : سلام!
_سلام به روی ماه نشسته ات.چقدر می خوابی دخترجون ؟ پاشو که مدرسه ات دیر می شه.
روی تخت نیم خیز شد و پرسید: مگه ساعت چنده ؟
هما خانم از کنار تخت او بلند شد و گفت : حدودا هفت.
خواب از سرش پرید: چی…؟هفت ؟
از روی تخت پایین پرید و گفت : وای خدا جون!دیرم شده.مگه من به شما نگفتم شیش و نیم بیدارم کنید؟
هما خانم کنار درگاه کمی مکث کرد.سپس بالبخندی گفت : اگه بهت می گفتم الان شیش و نیمه که بلند نمی شدی.
نگاهش به عقربه های ساعت افتاد.معترض نگاهش کرد و گفت: از ترس نزدیک بود از حال برم.
هما خانم به جای جواب گفت: تا تو لباس بپوشی و حاضر بشی، منم یه صبحانه مختصر برات درست می کنم.
قبول کرد و به طرف تختش رفت.بعد از مرتب کردن تخت و شستن سرو رویش به اشپزخانه رفت.همه سر میز
نشسته بودند.صندلی کنار برادرش را به عقب کشید و نشست.هما خانم استکانی چای مقابلش گذاشت و پرسید: این
اخرین امتحانه؟
لقمه ای را که درست کرده بود به دهان گذاشت.
_نه ، دوتای دیگه مونده، بعد از اون می شینم خونه ور دل شما.
صدای سینا را شنید.هنوز همان شیطنت بچگانه در صدایش موج می زد: پس من اینجا چه کاره ام؟
چشم غره ای به او رفت و از زیر میز محکم به پای او کوبید، طوری که صدای سینا در امد.
_فراموش کردی سینا؟
سینا باصدایی ناله مانند پرسید: حالا چرا می زنی؟ فهمیدم دیگه!
علی اقا ، روزنامه را کنار گذاشت و رو به ان دو باکنجکاوی پرسید: موضوع چیه ؟
شیدا خود را به نادانی زد: چه موضوعی پدرجون؟
_همون موضوعی که شما خواهر و برادر رو این قدر به هیجان اورده.
با تهدید به صورت سینا نگریست .سپس با لبخند تصنعی گفت : چیزی نیست.
سینا در ادامه گفت : منظورش اینه که چیز مهمی نیست.
سعید لیوان شیرش را سرکشید و پرسید : حالا این چیز ، چی هست؟ شیدا صبحانه اش را نیمه کاره رها کرد و گفت :
بزودی می گیم.
طوری به سینا نگاه کرد که او متوجه شد و متعاقبش از جابرخاست و بعد از تشکر از مادر ، پشت سر او اشپزخانه را
ترک کرد.شیدا پشت در اشپزخانه ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود.با دیدن او ، غضب الود و ناراحت گفت :
جناب جارچی!مگه جنابعالی قول نداده بودی تا وقتی مطمئن نشدی به کسی چیزی نگی؟چی شد؟ چرا این قدر زود
زدی یزر قولت؟
سینا ملتمسانه گفت : به جان خودت از دهنم پرید.
_یه بار سینا… فقط یه بار ازت خواستم که رازداری کنی، اگه تونستی.
سینا دستهایش را به علامت تسلیم به هوا برد: ببخشید.اشتباه کردم.حالا لطفا خنجرتون رو از بیخ گلوم بردارید.
بی اعتنا به عذرخواهی او به طرف اتاقش رفت تا حاضر شود.جلوی در اصلی کیفش را از چوب لباسی برداشت و همان
طور که بندهای کفشش زا می بست، صدای زنگ در را برای چندین بار پیاپی شنید.نگاه کوتاهی به اینه کرد و باصدای
بلند گفت: او مدم.
با بانگی نسبتا بلند خداحافظی کرد و دوان دوان طولحیاط را طی کرد و بعد از کشیدن نفس عمیق، در را گشود: سلام.
_سلام ، هیچ می دونی چند دقیقه است دارم زنگ می زنم؟
_پوزش خواهانه گفت : معذرت می خوام.مروز دیر از خواب بیدار شدم.
صدای معترض او را شنید: مطابق معمول ، بهانه همیشگی.
بالبخندی همراه با شیطنت گفت : خب عزیزم، من که علم غیب ندارم که بدونم تو امروز با راننده تون می ری
دبیرستان یا می ایی دنبال من.
نگاهی به سرکوچه کرد و گفت : می بینم که از قرار معلوم امروز هم سر راننده ات رو شیره مالیدی.
لیلی لبخندی تحویلش داد و گفت : فرستادمش پی نخود سیاه.تو چطوری؟ درسات رو خوندی؟
بند کیفش را محکمتر از قبل در دست فشرد: اره اما به یک مشکل برخوردم .هرکاری کردم نتوانستم حلش کنم.
_رسیدیم مدرسه نشونم بده، شاید بتوانم حلش کنم.
برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید
کلمه عبور: www.iranromance.com
منبع: IranRomance.com