نام کتاب: نگین محبت
نویسنده: فریده رهنما
چه کسی باورش می شد که دختر ناز پرورده و میلیاردر معروفی به نام حاج صمد کمپانی که بدون همراد حتی اجازه ی آمدن تا سرکوچه را هم نداشت ، تک و تنها در ایستگاه راه آهن زنجان منتظر حرکت قطار به سوی تهران باشد ؟ او خود را در میان چادر سفید گلدارش کاملا مستورکرده بود تا در صورت برخورد با همشهریانش شناخته نشود . ولی غافل از آن که چشمان سیاه وکشیده و ابروان پرپشت به هم پیوسته دختران حاج صمد سلطانی معروف به کمپانی زبان زد خاص وعام بود وهمین یک نشانه برای معرفی و شناخته شدن اوکافی بود .
ماه شهریور با این که هوا معتدل بود ، ولی او به شدت می لرزید . ترس و وحشت از شناخته شدن و دلهره ی کشف طلا و جواهراتی که در سینه پنهان کرده بود ناخودآگاه او را دچار هیجان و لرزش اندام کرده بود .
با شنیدن اولین سوت حرکت قطار درگوشه ی راست کوپه قطار کنار پنجره کزکرد ولی جرات آن را نداشت که دستش را جلو برده و پنجره نیمه باز را ببندد . این اولین باری بود که به ناچارداشت به تنهایی سفر می کرد و علت آن جنگ بین الملل دوم و حمله ی قوای متفقین به ایران در سوم شهریور ۱۳۲۰ و در نتیجه سرازیر شدن قوای روسیه به ایران و ورود آنها به تبریز بود که خبر از قتل و غارت می داد و پیشروی آنان به سمت زنجان .
بعد از شروع حمله هوائی ، اغلب اهالی زنجان ، بخصوص افراد ثروتمند و انهائی که ملک و املاکی دراطراف شهرداشتند به دهات روی آوردند . از جمله حاج صمد که به اتفاق همسر و فرزندانش به یکی از دهات خود که در چهل کیلومتری شهر قرار داشت ، پناه برد . فقط دخترکوچکترش مارال حاضر به همراهی با آنان نشد و روح پر شور و شروماجراجوئی که داشت وادارش کرد تا ماموریت انتقال طلا و جواهرات پدرش به تهران را که مبلغ قابل توجهی بود ، عهده دار شود . نام تهران وسوسه اش نمی کرد . دلش به هوای شادی های زندگی گذشته اش پر می کشید و از اینکه ناپخته و بدون مطالعه داشت به کام خطر می رفت احساس پشیمانی وجودش را در بر می گرفت .
در عالم فکر وخیال فرو رفته بودکه درکوپه گشوده شد ومرد جوانی که چمدان کوچکی دردست داشت وارد شد . ابتدا با اشاره سرسلام کرد و سپس چمدان را در قست بار جای داد . چهره اش به نظر آشنا نمی آمد . با کنجکاوی به دختر جوانی که هر لحظه بیشتر خود را در زاویه کنار پنجره جمع و جور می کرد نگریست و روبرویش نشست .
مارال از تنها بودن با او احساس هراس کرد و بی اختیار پرسید:
- پس همسفرهایتان کجا هستند ؟
نگاه مو شکاف جوان در جستجوی چهره پنهان شده در چادر ، به آن سو دوخته شد و پاسخ داد:
-من همسفری ندارم . همسفرهای شماکجا هستند ؟
-منهم همسفری ندارم . یعنی من و شما باید تنها در این کوپه بمانیم ؟
-خوب چه عیبی دارد ؟ مگر ثما از تنها بودن با من واهمه دارید ؟
جوابش را نداد و با دست گوشه چادرش راکمی عقب زد تا بتواند با دقت بیشتری نگاهش کند . قد بلند و درشت هیکل بود . چهره گندمگون و موهای مجعد مشکی و ابروان به هم پیوسته اش جلب توجه می کرد . فارسی را بدون لهجه صحبت می کرد به درستی نمی شد حدس زد که اهل کجا ست . پیراهن نازک آستین کوتاهش ، باعث تعجب مارال شد . مرد جوان هنوز داشت با دقت و موشکافی از زیر چادر به دنبال خطوط چهراش می گشت . ولی به غیر از لرزش بدن اوکه کاملا محسوس بود ، چیزی به چشمش نمی خورد . حیرت زده پرسید:
-چرا اینطوری می لرزید ، هوا که زیاد سرد نیست .
- چرا خیلی سرد است . خیلی عجیب است که شما با این لباس کم اصلا سرما را احساس نمی کنید .
-خوب پس چرا پنجره را نمی بندید ؟
نمی توانست به او بگوید که نمی تواند دستهای سنگینش را که به آنها وزنه های طلا آویزان شده ، حرکت بدهد . جوان بی آنکه منتظر پاسخ بشود به طرف پنجره رفت و با یک حرکت سریع آنرا بالا کشید . مارال از خدا می خواست که قبل از حرکت قطار برای رهایی از تنهایی افراد دیگری وارد کوپه آنها بشوند ، تا آن مرد کمتر فرصت توجه کردن به او را داشته باشد .
بالاخره سوت حرکت به صدا در آمد . قطار تکانی خورد و به راه افتاد .
مارال در ظاهر چشمهایش را بست و تظاهر به خواب کرد ، اما زیر چشمی داشت همسفرش را می پائید . با شنیدن صدای چکمه های افرادی که در راهرو قدم بر می داشتند لرزش بدنش بیشتر شد و با این تصورکه شاید سربازان روسی دارند به آن کوپه نزدیک می شوند ، خود را بیشتر به زاویه ای که به آن تکیه داشت ، چسباند . صدای دندان های خود را که از ترس به هم می خورد می شنید . موقعی که صدای مامور کنترل به گوشش خورد که داشت از مسافران کوپه ی بغلی مطالبه بلیط را می کرد ، آرام گرفت و رو به همسفر خود که لحظه ای چشم از او بر نمی داشت و با کنجکاوی به او می نگریست کرد و دستش را کمی از زیر چادر بیرون اورد و بلیتی را که در میان انگشتانش مچاله شده بود به روی میزی که در میانشان حائل بود نهاد و گفت:
-اگر اشکالی ندارد ، خواهش می کنم بلیط مرا هم شما به مامور کنترل بدهید .
با خونسردی به طرف میز خم شد و آنرا برداشت و با نگاه پر مهرش کوشید تا او را آرام کند وگفت:
- نگران نباشید . شما با من هستید .
درکشوئی کوپه گشوده شد و مأمور کنترل به همراه افسر بلند قد و درشت اندامی که صورت سفید و پرکک و مکی داشت وموهای مایل به سرخش از زیر کلاهی که تا روی گوشهایش را می پوشاند وارد شد . مأمور کنترل به طرف مرد جوان رفت و مطالبه بلیت کرد و او بدون هیچ عکس العملی دستش را به طرفش گرفت وگفت:
-بفرمائید .
با منگنه ای که در دست داشت بلیط را سوراخ کرد و به زبان ترکی پرسید:
-مقصدتان کجا ست ؟
- تهران .
- برای چه به آنجا می روید ؟
-من در تهران دانشجو هستم و برای گذراندن تعیلات تابستانی به دیدن پدر و مادرم آمده بودم .
-خانم با شما چه نسبتی دارند ؟
-ما تازه با هم ازدواج کرده ایم .
-مبارک باشد . ممکن است چمدان هایتان را ببینم .
بلاتکلیف نگاهش کرد . مارال با اشاره سر از او خواست چمدانش را پائین بیاورد . افسر روسی به بازرسی چمدان پرداخت و در آن چیز مشکوکی نیافت . بالا خره دست از بازرسی برداشتند و به دنبال کارشان رفتند . مارال نفسی به راحتی کشید وگفت:
گور شان را گم کردند و رفتند . این روزها برخورد با این مهاجمین اعصابم را خراب کرده است .
-موجی است که می گذرد . بهتر است کنترل اعصابتان را ازدست ندهید . در این اوضاع آشفته چرا تنها سفر می کنید ؟
-من دارم به دیدن عمه ام که در تهران زندگی می کند می روم . شما واقعا در تهران دانشجو هستید ، یا این گفته هم مانند آن دیگری مصلحتی بود ؟
- آنچه درمورد شما گفتم ، مصلحتی بود . البته در مورد خودم هم کاملا با واقعیت مطابقت نداشت .
-تا قبل از اینکه حرف بزنید فکرنمی کردم ترک زبان باشید .
-چرا ؟
-چون اصلا لهجه ندارید .
-من از دوران دبیرستان در تهران مشغول تحصیل هستم وکمتر در محیط بوده ام و چون مادرم فارسی زبان است و در منزل کمتر ترکی صحبت می کر دیم . برای همین هم لهجه ندارم . در مورد شما هم باید بگویم هنگام صحبت کردن به زحمت می شود لهجه آذری را تشخیص داد .
-شاید زیاد محسوس نباشد . ولی بالاخره خود را نشان می دهد ، به هر حال متشکرم که به من کمک کردید چون حوصله درگیری با مهاجمین را ندارم .
-شما دارید ازکسی فرار می کنید ؟
-اینروزها همه دارند از دست آنها فرار می کنند و این تعجبی ندارد .
-موقعی که داشتند چمدانتان را بازرسی می کردند ، از آن می ترسیدم که در داخلش آن چیزی را که همراه داشتن آن باعث هراستان شده پیدا کنند .
- آنقدر هم خام نیستم که در این اوضاع آشفته چیری را در داخل چمدان مخفی کنم .
پس ترس و وحشت شما از چیست ؟
پاسخ به این سووال را نداد و از پشت پنجره به تماشای بیرون پرداخت . باغهای با صفای اطراف که سبزی و خرمی برگهایش با نزدیک شدن پائیز کم کم تبدیل به رنگ زرد طلائی می شدند از دور جلوه خاصی داشتند جالیزهای خیار و تاکستان های انگور یاد روزهای خوش دوران کودکی را در خاطرش زنده می کرد . از ترک زادگاهش احساس اندوه کرد و بوی سبزه زارهایش را در خاطر بوئید .
مرد جوان سووالش را دوباره تکرار کرد وگفت:
-جوابم را ندادید . پرسیدم از چیری فرار می کنید ؟
-چرا فکر می کنید از چیزی فرار می کنم ؟
-چون بیش از اندازه آشفته و پریشان هستید .
-دلیل آشفتگی ام روشن است . از اینکه در این اوضاع آشفته ناچار شده ام تنها سفرکنم پریشانم .
-این اولین باری است که به تهران می روید ؟
- نه . قبلا یکبار همراه پدر و مادرم به آنجا سفر کرده ام . اگر به من آن محبت را نمی کردید دلیل خاصی نمی دیدم که به سووالتان جواب بدهم .
-اگر مایل نیستید می توانید جواب ندهید . تصورم این بودکه گفتگو با من
از التهابتان خواهد کاست . داریم به ایستگاه قزوین نزدیک می شویم . دلتان می خواهد آنجا پیاده بشوید و آبی به سرو صورتتان بزنید ؟
- آه نه ، اصلا ای کاش قطار در هیچ ایستگاهی نمی ایستاد و زود تر به مقصد می رسیدیم .
-اکثر مردم شهر را ترک کرده اند و دردهات اطراف پراکنده شده اند ، شما هم اگر قصد فرار از جنگ و خونریزی را داشید ، می توانستید همین کار را بکنید .
-خانواده ام همین کار را کرده اند . ولی من ترجیح دادم به دیدن عمه ام بروم . خانواده شما چطور ؟
- پدر و مادرم ثروت زیادی ندارند که احتمال از دست دادنش باعث ترسشان بشود . از آن گذشته ، آنقدر متمکن نیستند که در اطراف شهر صاحب ملک و املاک باشند ما از خانواده متوسط زنجان هستیم .
- پس چطوری می توانند هزینه تحصیل شما را در تهران تامین کنند . این روزها تعصیل در پایتخت مختص افراد ثروتمند است .
-منظورم این نبود که آنها بی چیز هستند . فقط خواستم بگویم که ملک و املاکی ندارند .
با زیرکی خاصی می کوشید تا او را وادار به اقرار در مورد هویتش کند و زبانش را به اعتراف بگشاید . مارال دلش نمی خواست هویت خود را آشکار کند . با وجود اینکه او مرد قابل اعتمادی به نظر می رسید ولی بنا به قولی که به پدرش داده بود تا در طول سفر به هیچ غریبه ای اعتماد نکند ، دیگر چیزی از او نپرسید .
قطار به ایستگاه قزوین رسید و ایستاد . مسافران چمدان به دست آماده سوار شدن بودند . مرد جوان پرسید:
-اگر من پیاده بشوم ، از تنها ماندن ناراحت که نمی شوید ؟
بدون اینکه بیندیشد پاسخ داد:
-ترجیح می دهم پیاده نشوید . البته این خواست من است و شما می توانید به خواسته من توجه نداشته باشید .
-اگر قصد نداشتم به خواسته شما اهمیت بدهم اصلا نمی پرسیدم .
-از اینکه می مانید متشکرم ، خدا کند مسافر تازه ای در این ایستگاه سوارکوپه ما نشود .
-فکر می کردم از تنها ماندن با من واهمه دار ید .
-اولش اینطور بود ، ولی حالا دیگر اینطور نیست .
برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید
کلمه عبور: www.iranromance.com
منبع: IranRomance.com